Clicky

مجموعه داستان شغل من قسمت اول - روز اول

مرکز آموزش عالی محلات
مرکز آموزش عالی محلات

اواخر تابستون بود و من هم تازه دانشگاه قبول شده بودم خیلی ذوق داشتم که بالاخره توی رشته مورد علاقم میتونم تحصیل کنم. شنیده بودم که دانشگاه زودتر از مهر شروع میشه ولی مطمئن نبودم لباس‌های کارم رو پوشیدم و آماده شدم که با بابام برم گلخونه برای کار توی راه به بابام گفتم 
- بریم یه سر دانشگاه ببینم یوقت شروع نشده باشه شوخی شوخی یا حداقل بپرسم ببینم کی شروع میشه
رفتیم دانشگاه بابام جلوی در موند و من رفتم که بپرسم کلاس‌ها از کی شروع میشه وارد ساختمون دانشگاه که شدم حس خوبی بهم دست داد که دارم توی یک فضای علمی که از بچگی  بهمون وعدش رو داده بودند وارد میشم برو و بیای خاصی داشت هرچند دانشگاه دولتی شهرمون تازه تاسیس بود و امکانات کمی داشت ولی برای من خیلی جالب بود و حس عجیبی داشتم.
وارد یکی از اتاق‌ها که رفت و آمد زیاد بود شدم و پرسدیم
- معذرت میخوام کلاسها از کی شروع میشند؟
مسئولی که اونجا بود ازم پرسید
- چه رشته ای ؟
من - مهندسی نرم افزار 
مسئول - کلاس 201
من - بله ؟
مسئول - مگه نرم افزار نیستی ؟
من - بله هستم
مسئول - خب کلاس 201 کلاس داری برو الان دیر میشه استاد راهت نمیده‌ها
من - ممنون
سریع رفتم بیرون ساختمون زنگ زدم به بابام که جلوی در بود گفتم
- بابا من کلاس دارم همین الان ببخشید شما برو من بعد کلاس میام
بابام - خوب بهونت جور شد برای از زیر کار در رفتن
من - عه بابا خب کلاس دارم چکار کنم ؟
بابام - باشه برو خداحافظ
سریع رفتم سر کلاس دیدم استاد سر کلاس هست استاد خودش رو معرفی کرد و یه مقدار در مورد رشتمون برامون توضیح داد و کلاس تموم شد و فهمیدم که بعد از ظهر هم باز کلاس داریم با همین استاد. من بعد کلاس سریع رفتم سلمونی که حسابی به وضع موهام سر و سامون بده آخه خیلی بهم ریخته بودند بعدش هم رفتم خونه ناهار خوردم و لباس شیک پوشیدم و راهی دانشگاه شدم.
وقتی وارد کلاس شدم همکلاسی‌هام که همشون صبح هم من رو دیده بودند با تعجب نگاه می‌کردند یکیشون دلش رو زد به دریا و پرسید گفت
- تو همونی که صبح اومدی ؟
من - اره خیلی تغییر کردم ؟‌
اون - لامذهب صبح مثل لولو بودی چطوری توی این زمان کم اینقدر تغییر ؟
من - ما اینیم دیگه، حالا ولش کن این حرفا رو نمیخوای شیرینی بدی ؟
اون - من برای چی شیرینی بدم ؟
من - خب دانشگاه قبول شدی 
یکی دیگه از بچه‌ها که عقب کلاس نشسته بود گفت
- بابا تو دیگه چه لاشخوری هستی 
همه زدیم زیر خنده خودم رو معرفی کردم و اسم همه رو پرسیدم و تا اومدن استاد با همه آشنا شدم.
استاد وارد کلاس شد باز برنامه صبح رو داشت تکرار می‌کرد و اینبار گفت اسامیتون رو یکی یکی بگید و خودتون رو معرفی کنید این توی روزای اول دانشگاه خیلی کمک میکنه به این که همدیگه رو بشناسید و با هم صمیمی بشید
یکی یکی معرفی کردند خودشون رو تا نوبت به من رسید 
یکی از بچه‌ها از ته کلاس گفت 
- صباغی که معرفی نمی‌خواد
همه زدند زیر خنده و استاد گفت
- تو همونی که صبح هم بودی ؟
من - اره 
استاد با تعجب گفت
- چقدر تغییر کردی اهل کجایی ؟
- محلاتی‌ام
استاد - خوبه‌ها توی همین شهر خودمون دانشگاه زدند سریع اومدی
من - اره دیدم حسش نیست برم جایی همینجا موندم

کلی با استاد و بچه ها گپ زدیم ولی دریغ از یه کلمه آموزش چون استاد عقیده داشت باید همه حضور داشته باشند مخصوصا شروع برنامه نویسی که بهتره مفاهیم اولیش رو همه تحت تدریس استاد باشند.
بعد دانشگاه برگشتم خونه و یه حس خیلی خوبی داشتم که وارد یه محیط حرفه‌ای شدم و از این به بعد می‌خوام آرزو‌هام رو دنبال کنم.

قسمت بعد «هدف»

۵
از ۵
۱۷ مشارکت کننده

جستجو در مقالات

رمز عبورتان را فراموش کرده‌اید؟

ثبت کلمه عبور خود را فراموش کرده‌اید؟ لطفا شماره همراه یا آدرس ایمیل خودتان را وارد کنید. شما به زودی یک ایمیل یا اس ام اس برای ایجاد کلمه عبور جدید، دریافت خواهید کرد.

بازگشت به بخش ورود

کد دریافتی را وارد نمایید.

بازگشت به بخش ورود

تغییر کلمه عبور

تغییر کلمه عبور

حساب کاربری من

سفارشات

مشاهده سفارش

سبد خرید