
توی دانشگاه به دلیل این که توی گلخونه خیلی کمک پدرم نمیکردم خودم شرمنده بودم و حس سربار خانواده بودن داشتم از طرفی پدرمم اهل شوخی بود و حسابی از خجالتم در میاومد و مدام باهام شوخی میکرد.
توی اتاق نشسته بودم پای سیستم و داشتم روی یه پروژه تمرینی کار میکردم، یک لحظه خسته شدم رفتم بازی آنلاین عصر پادشاهان که بابام در همون لحظه، طبق معمول در رو با شدت و سرعت باز کرد و با همون لحن شوخی همیشگیش و خنده روی لبش گفت
- چه غلطی میکنی ؟
من - بابا زهرم رفت خب درست در رو باز کن
بابام - چه غلطی میکنی که زهرت رفت ؟ اگر کاری نکنی که ترس نداری
من - دارم روی یه پروژه کار میکنم تمرکز کرده بودم مثلا خب یه در بزن پدر من
بابام - پس کو درآمدش اینقدر کار میکنی
من - درآمدش توی آینده نصیبم میشه
بابام - اره بچههای من همیشه قراره پول در بیارند
من - بابا بیخیال بذار کارمو بکنم
بابام - پاشو بریم گلخونه مشتری اومده یه 100 تا ختمی میخواد براش روزنامه بپیچیم
من - درس دارم
بابام - به ما که میرسه هی درس دارم پاشو بریم بپیچیم میارمت خونه بعدش
اصلا نمیتونستم قبول کنم که برم توی گلخونه چون میخواستم وقتم رو پای تلاش برای رسیدن به آرزوهام مصرف کنم ولی بالاخره بابام بود و نمیشد همیشه هم از زیر کار در رفت.
لباس پوشیدم و باهاش رفتم توی باغ که گلها رو برای مشتری روزنامه بپیچیم. ( برای دوستانی که نمیدونند گلها رو روزنامه میپیچیم دورشون و با نخ میبندیم برای این که وقتی توی ماشین برای انتقال به یه شهر دیگه روی هم چیده میشند آسیب کمتری ببینند)
در حال پیچیدن گلها بودیم که بابام سر صحبت رو باهام باز کرد.
بابام - هیچ وقت برای کار درس نخون درس بخون که مخت باز بشه بفهمی باید چکار بکنی وگرنه کار استخدامی فایده نداره، کار آزاد خوبیش اینه اختیارت دست خودته میتونی هر ساعتی بخوای کار بکنی و از طرفی میتونی درآمدت رو افزایش بدی مثلا همین الان بردار برگ بیدی ( یه نوع گل) پر کن آویزون کن توی گلخونه از زمین گلخونه هم استفاده نمیکنه روی هوا هم میبرند کلی پول ازش در میاد حتما که نباید درس بخونی تا کار کنی.
من - میدونم بابا ولی خب باید درس بخونم که بتونم یه کاری بکنم
بابام - نمیگم درس نخون میگم برای کار درس نخون هروقت هم دیدی جواب نمیده سریع رهاش کن وقتتو طلف نکن. باور کن من از خدامه از این کار بری بیرون این کار همش خرکاریه مگه من چند سالمه نه پا دارم نه کمر همش توی نم و نا نشستیم.
به حرفهای بابام فکر میکردم میدیدم هرکس توی گلکاری هست واقعا اونقدرها هم ازش راضی نیست و صرفا اون رو کار میبینه برای درآمد. به همین خاطر فکر میکردم باید حتما بتونم با دانش برنامهنویسیم یه کار برای خودم دست و پا کنم.
علاوه بر حرفهای بابام و شوخیهای گاه و بیگاهش بعد از درآمد رفیقم رضا که البته خیلی هم نبود نیش و کنایه رفیقام شروع شد و مدام هم غر میزدند که تو برنامه نویس بهتری از رضا هستی چرا تو نباید درآمد داشته باشی؟ ول کن این سی پلاس پلاس رو و بچسب به سیشارپ و برو توی کار بازی سازی تا یه پولی در بیاری.
هرچقدر هم میخواستم باهاشون علمی صحبت کنم فایده نداشت آخرش رسیدم به این که میگفتم
- من اصلا نمیخوام برای پروژه و کار برنامهنویسی یاد بگیرم میخوام برم گلکاری، شغل پدریم، و کنارش برای خودم پروژه اوپن سورس کار بکنم و حالشو ببرم.
به اینجا که میرسید بیخیال میشدند و میدونستند معنیش اینه که نمیخوام بحث کنم.
از طرفی هم غرغر مدام کسانی که توی این زمینه کار میکردند بهم این سیگنال رو میفرستاد که شاید باید واقعا یه تغییری ایجاد کنم و در آخر هم باعث شد دست به تغییر بزنم که توی پست بعدی براتون توضیح میدم
داستان بعد «یورش اول به بازی سازی»