Clicky

مجموعه داستان شغل من قسمت هفتم - وب اپلیکیشن

web application vs site

سید زنگ زد و گفت: «یه شرکت هست نیرو لازم داره من گفتم یکی هست توی دانشگاه کارش خیلی درسته گفت بهش بگو بیاد صحبت کنیم» 

منم قبول کردم برم برای صحبت با مدیر شرکتی که سید گفته بود. با یکی دیگه از بچه‌ها هماهنگ کردم و رفتیم اون شرکت برای صحبت و بعد از سلام و احوال پرسی رسیدیم به صحبت در مورد کار و مدیر شرکت این طوری برای ما توضیح داد که:

«من قبلا محلات کار می کردم و بد یک مدت رفتم تهران الان هم دوباره برگشتم تا شرکتم رو برپا کنم. قبلا مشتری زیاد داشتم کلی از کارخونه سنگ‌های نیمور محلات و حتی گلخونه‌های محلات و شرکت‌های ایزوگام دلیجان مشتری من بودند. الان هم برگشتم ولی با یک دید بزرگتر که بتونم وب اپلیکیشن درست کنم دیگه تصمیمم برای سایت زدن نیست حتما میدونید که وب اپلیکیشن متفاوت از سایت هست.»

من به ذهنم رسید که خب من که سی پلاس پلاس کار کردم و این بنده خدا هم میدونه پس حتما منظورش از وب اپلیکیشن این هست که یه برنامه بنویسیم که با وب کار بکنه در واقع برنامه دسکتاپی بنویسیم که بتونه به اینترنت وصل بشه و میتونه خیلی هم بزرگ باشه با این دید بازی که این بنده خدا داره حتما کار خوبی میشه.

و مدیر ادامه داد:

«ولی نمیدونم شما دوستان چقدربا تکنولوژی‌های وب آشنا هستید لطف کنید در مورد میزان آشناییتون با وب توضیح بدید.»

من و رفیقم یه نگاهی به هم انداختیم و گفتم:« تو شروع کن من که خیلی وب کار نکردم.»

مدیر گفت: «اشکالی نداره اگر هم کار نکرده باشید همینجا با هم شروع می کنیم.»

رفیقم گفت: «من حقیقتش قبلا یکم کار کردم ولی مشکلی نیست می‌تونیم سریع راه بیوفتیم.»

مدیر گفت: «اره پس با یه مثال ساده شروع می کنیم. البته قبلش باید بدونم اصلا به این وب اپلیکیشن علاقمند هستید ؟»

من: «اره مشکلی نیست موضوع جالبیه به نظرم.»

رفیقم: «اره بالاخره این هم یک موضوع پرکاربرد هست و علاقمندم کار بکنم.»

مدیر رفت پای تخته و یک نمای کلی از یک صفحه سایت کشید و ازمون خواست اون رو طراحی کنیم و https://www.w3schools.com  رو بهمون معرفی کرد تا شروع کنیم به صورت خود آموز کار رو پیش ببریم.

من توی شروع یکم دست و پا زدم ولی به کمک رفیقم شروع کردیم به طراحی html از سایت و خوب هم پیش رفتیم فکر میکنم توی همون روز بود که ما سایتی که خواسته بود رو دست و پا شکسته پیاده کردیم بعد مدیر اومد و نشست به بررسی نسخه‌های طراحی شده ما برای من رو اجرا کرد و مرورگر رو کوچیک و بزرگ کرد کل سایت بدون هیچ محدودیتی کوچک و بزرگ می‌شد و تمامی طراحی‌ها بهم می‌ریخت مثلا دکمه‌ها هم با سایت کوچک می‌شد تا جایی که دیگه قابل دیدن نبودند. بعد بهمون توضیح داد که این روند طراحی خیلی درست نیست و چند روند برای طراحی وجود داره و ازمون خواست برای شروع کار طوری طراحی رو انجام بدیم که اندازه‌ها ثابت باشند و اگر صفحه مرورگر کوچک‌تر از میزان مورد نظر شد اسکرول بخوره ولی ظاهر سایت بهم نریزه.

اون رو هم زدیم ولی کامل نشده بود که رفیقم گفت: «این روند هم خیلی خوب نیست بهتر نیست از فریم‌ورک‌های معروف برای طراحی واکنش‌گرا(ریسپانسیو) استفاده کنیم؟»

مدیر هم به سرعت از این حرف رفیقم استقبال کرد و قرار شد bootstrap رو یاد بگیریم. من از طرفی از این سرعت روند یاد‌گیری تعجب کرده بودم و از طرف دیگه داشتم سعی می‌کردم توی ذهنم روند ارتباط این کارها با چیزی که توی ذهنم بود از وب اپلیکیشن رو درک کنم.

چند روزی گذشت و ما با bootstrap طراحی رو کامل کردیم و بعد مدیر توضیح داد که: «حالا صفحه ارتباط‌ با ما رو بزنید که کاربر بتونه برای شما از طریق سایت ایمیل ارسال کنه.»

با کمک رفیقم اجرای تابع از طریق جاوا اسکریپت رو هم انجام دادیم و رسیدیم به بخش ارسال ایمیل و نیاز بود این کار رو با php انجام بدیم و همونجا یک کد آماده پیدا کردیم و با کمی تغییر تونستیم این روند ارسال ایمیل رو متصل کنیم البته مشکلاتی هم بود در مورد این که گویا ارسال کننده معتبر نبود و نیاز بود یک توکن از gmail خودمون بدیم که به عنوان ارسال کننده معتبر شناخته بشیم. دقیق یادم نیست چند روز کل این روند طول کشید ولی خیلی عجیب بود برام که توی چند روز تمامی تکنولوژی‌های پایه وب رو یاد گرفتم از جمله

  • HTML
  • CSS
  • JS
  • Bootstrap
  • php

توی شرکت روی لپتاپ‌های خودمون کار می‌کردیم در واقع شرکت که چی بگم یک اتاق بود که نسبتا فضای بزرگی داشت و کنار میدون استقلال محلات طبقه بالای یک آموزشگاه زبان قرار داشت. من و رفیقم مدام هندزفری توی گوشمون بود و هرکدوم یه چیزی گوش می‌کردیم و این به خاطر این بود که معمولا مجبور بودیم توی خونه کار بکنیم و عادت کرده بودیم که با یک موزیک از شر صدای مزاحم بیرون خلاص بشیم ولی گویا این برای مدیر خیلی قابل درک نبود یا شاید هم سعی می‌کرد ما رو با روند شرکتی آشنا کنه۷ یادمه یک روز برامون موزیک ملایم گذاشت و گفت بفرمایید این هم موزیک که دیگه نخواید هندزفری بگذارید. جالب قضیه اینجا بود که رفیقم موزیک کلا انگلیسی گوش می‌کرد و من توی اون بازه داشتم قرآن گوش می‌کردم و این بنده خدا موزیک لایت گذاشته بود اونم بدون کلام  و ما هم که اصلا اهل تحمل نبودیم بعد چند ثانیه دوباره هندزفری‌هامون رو گذاشتیم و به روند خودمون ادامه دادیم.

بعد از این که نسخه اولیه رو زدیم صحبت شد که باید فریم‌ورک laravel رو یاد بگیریم و طبق معمول رفیقم گفت حله میزنیم و شروع کردیم به خوندن مستندات لاراول و سعی کردیم آخرین نسخه موجودش رو نصب کنیم ولی مشکلاتی خوردیم و مجبور شدیم یکی دو تا نسخه پایین ترش رو نصب کنیم تا کارمون راه بیوفته. روند کار با فریم‌ورک خیلی جالب بود باید یک سری قوانین رو رعایت می‌کردی برای هر کار باید یه کنترلر درست می کردیم و ارتباط اون رو با دیگر بخش‌ها رو به طرز جادویی فریم‌ورک انجام میداد فقط باید دل به دل فریم‌ورک می‌دادیم و کارها رو از روندی که اون گفته بود انجام می‌دادیم. توی چند روز لاراول رو هم یاد گرفتیم و تقریبا اولین نسخه از سایتمون بالا بود و مدام داشتیم پیشرفت می‌کردیم و موضوعات جدید یاد می‌گرفتیم و یادمه به جایی رسیدیم که کم کم داشتیم سراغ دیتابیس می‌رفتیم و توی فرونت هم به پیشنهاد رفیقم داشتیم به Angularjs می رسیدیم که متوجه شدیم چند روزی هست از مدیر خبری نیست. شرکتی که توش کار می‌کردیم در واقع دو تا شرکت بود که یکیشون دوربین مدار بسته کار می‌کرد و یکی دیگه وبسایت و دو تا شریک یا شایدم رفیق بودند که این دو شرکت رو مدیریت می کردند.

من توی اون روز‌ها توی شرکت وب کار می‌کردم و خونه باز داشتم سی پلاس پلاس رو ادامه می‌دادم و این روند یادگیری هردو بسیار طاقت‌فرسا شده بود و خیلی سخت بود که تو تا موضوع تا این حد متفاوت و دو زبان متفاوت رو با هم پیش ببری و مدام داشتم به این فکر می‌کردم که کی میشه از این شرکت خلاص بشم. البته این اواخر متوجه شده بودم که منظور از وب اپلیکیشن اون چیزی نبوده که من فکر می‌کردم و در واقع منظور نرم‌افزار تحت وبی هست که یک سری کار رو انجام میده و فقط حالت نمایشی نداره در واقع اشتباه متوجه شده بودم و قرار بود تا اخر عمر php و لاراول کار کنم که این اصلا برام قابل پذیرش نبود. فکر می‌کنم تمام این روند کمتر از یک ماه طول کشید و روزای اخر شریک مدیر اومد و بهمون اطلاع داد که دیگه مدیر نمیاد و از شریکش خواسته از ما بابت همکاری تشکر کنه و بگه اگر لازم باشه می‌تونه برگه کارآموزی ما رو برای دانشگاه پر بکنه و خلاصه که دیگه کار تموم شد البته این رو هم بگم که یک سایتی که توی این دوره آموزشی زده بودیم رو بررسی کرده بود و فکر میکنم سایتی که من زده بودم به دلیل این که ظاهر قابل تحممل تری داشت به یکی از مشتریانش فروخته بود.

و من به شدت از این مسئله خوشحال شدم چون می‌دونستم یک پایان تلخ بهتر از یک تلخی بی‌پایانه و بازگشتم به خونه و نشستم پای سی پلاس پلاس عزیزم. تجربه کاری خوبی بود و باعث شد من به دنیای وب ورود جدی‌تری داشته باشم و یکی از نواقصم که توی پروژه گرفتن داشتم یعنی نوشتن سرور برای برنامه رو برطرف کنم.

قسمت بعدی «پیله»

۵
از ۵
۱۹ مشارکت کننده

جستجو در مقالات

hjk گفت:
خب داستانا رو روزی یکی بذار دیگه بابا منتظریم :/
    مدیریت گفت:
    با سلام و خسته نباشید
    این چند وقت به شدت درگیر پروژه بودم انشاءالله سر فرصت داستان‌ها رو باز ادامه میدم البته نه به صورت روزانه چون نوشتن داستان یک مقدار زمان میبره

رمز عبورتان را فراموش کرده‌اید؟

ثبت کلمه عبور خود را فراموش کرده‌اید؟ لطفا شماره همراه یا آدرس ایمیل خودتان را وارد کنید. شما به زودی یک ایمیل یا اس ام اس برای ایجاد کلمه عبور جدید، دریافت خواهید کرد.

بازگشت به بخش ورود

کد دریافتی را وارد نمایید.

بازگشت به بخش ورود

تغییر کلمه عبور

تغییر کلمه عبور

حساب کاربری من

سفارشات

مشاهده سفارش

سبد خرید