
بعد از وضع قوانین که در قسمت قبل گفتم کار برام سخت تر شده بود یعنی تقریبا کاری نبود هر کاری هم بود پروژه دانشجویی بود. منم بیخیال به مسیرم ادامه دادم تا این که کم کم داشتم سرد میشدم و البته توی این مدت صحبت با افراد سمی هم کم روم اثر نگذاشته بود یعنی یه عده آدم بودند که کلی محدودیت برای خودشون چید بودند و اعتقاد داشتند اصلا کار نیست منم توی روز ساعات زادی رو با این آدمها صحبت میکردم و این باعث میشد که منم فکر بکنم کار نیست. یک بازی دوز شبیه دوز توی عصر پادشاهان نوشتم و سورسش رو هم منتشر کردم
https://github.com/FONQRI/PersianDoozQt
یک سری کار خورده ریز دیگه هم داشتم همه رو توی گیتهاب منتشر کردم و شروع کردم به نمونه کار درست کردن یک روز بعد از ظهر جمعه تصمیم گرفتم بشینم یه دوره آموزش QML درست کنم
همون بعد از ظهر چند قسمت آموزش با کیفیت نه چندان جالب ضبط کردم و چند تاییش رو منتشر کردم واکنش ملت خیلی خوب بود و باعث شد چند قسمت دیگه هم آموزش رو ادامه بدم. چند وقتی که گذشت با یکی از رفقای گل به اسم آقای هادی عباسی مشورت کردم در مورد این که کار نیست و ... بهم حرف قشنگی زد که باعث شد یکم روحیم بهتر بشه گفت کار همیشه برای آدم حرفه ای هست تو با همین فرمونی که داری پیش میری پیش برو تهش اینه کار داخل ایران نباشه از بیرون ایران کار میگیری
البته با مشاورم جناب شیخ حسن هم مشورت کردم که خدایی حرف قشگی بهم زد اصلا بذارید مکالمم در مورد کار و نبود کار با شیخ حسن رو بنویسم چون خیلی جذاب بود برای خودم
رفتم پیش استاد شیخ حسن که مشاور بود و توی دانشگاه هم زحمت مشاوره رو میکشید از نبود کار گفتم و کلی چیز دیگه بعد بدون این که چیزی ازم پرسیده باشه یا وضعیت فعلیمو بدونه گفت
- با آدمایی نشست و برخواست داری که برای خودشون محدودیت چیدند و مثلا میگند حاضر نیستیم از شهرمون بیرون بریم و هر کاری حاضر نیستیم بکنیم و ... اره ؟
خندم گرفت چون دقیقا افرادی که در حال غر زدن بودند اصلا حاضر نبودند از شهرهشون خارج بشند برای کار و همینطور اعتقاد داشتند کار باید خیلی بزرگ باشه تا ارزش انجام دادن داشته باشه و البته هیچ کار بزرگی هم نکرده بودند توی عمرشون (بعدها فهمیدم این کمال گرایی منفی هست حتما پیشنهاد میکنم اگر همچین روحیاتی دارید کتاب چگونه کمالگرا نباشیم رو مطالعه کنید)
گفتم - اره راستش رو بخوای
شیخ حسن گفت : ببین این محدودیت ها رو از ذهنت پاک کن تا بتونی درست زندگی کنی و یک داستان جالب از دامادشون تعریف کرد که گویا کابینت کار بوده و همیشه دنبال یه کاری بوده که کل کار رو از صفر خودش بزنه و همین باعث میشده کلی از وقتش رو بیکار بمونه توی خونه بعدا یک روز توی رو دربایستی با پدر شیخ حسن یه کار خورده کاری رو قبول میکنه و همون میشه سنگ بنای این که کلی کار خورده کاری دیگه رو قبول کنه بعد چند وقت وقتی شیخ حسن ازش میپرسه چی شد پس مگه فقط کار کامال نمیخواستی در جواب میگه: « نه اصلا اشتباه میکردم این خورده کاری رو میری یه دست میزنی کلی میگیری هم کارش بیشتره هم درآمدش نسبت به کار کامل بیشتر »
خلاصه که شیخ حسن متقاعدم کرد کار کوچیک هم میتونه گزینه ای باشه برای فکر کردن و بعد در مورد شهر ازم پرسید و گفت
- الان تو اگر تهران کار باشه نمیری ؟
گفتم - نه
گفت - چرا ؟
گفتم - میخوام توی شهر خودم کار بکنم
گفت - ببین این محدودیت رو از ذهنت پاک کن هر کجا کار باشه باید بری اصلا برای رشد باید حرکت کنی مخصوصا که همیشه معمولا کار جمع میشه یک مکان خاص اگر بخوای دور از کار بشینی تا کار رو بیارند توی خونت و همه چیز برات مهیا باشه هیچ وقت اون اتفاق نمیافته
نمیدونم چرا ولی حرفاش روم اثر کرد یعنی یه طوری منطقی توضیح میداد که دلیلی برای مخالفت نمیدیدم. خیلی داشتم با خودم کلنجار میرفتم تا این که یکی بهم پیام داد و گفت یک کار داره منم از اونجایی که خیلی زخم خورده بودم گفتم کار دانشجویی که نیست ؟ گفت نه یک کار صنعتیه و آقای حامد مصافی من رو معرفی کرده و ...
خلاصه یه PDF توضیحات برام فرستاد و کار در مورد نشون دادن فضای یک معدن به صورت سه بعدی و یک سری کار روی اون شکل سه بعدی و یه مقدار خورده ریز دیگه بود منم یه نگاهی انداختم و گفتم باید دقیق بررسی کنم و خبرش رو بدم بهتون و در عوض اون بنده خدا هم ازم رزومه خواست منم یه رزومه نصف نیمه که آموزشهام و گیتهابم رو توش نوشته بودم بهش دادم و همون کارهای خرده ریز شد نمونه کارهای من.
برای انجام کار سه بعدی من ی نگاهی به مثال های کیوت انداخته بودم و باز رفتم سراغشون و دیدم نمایش اجسام سه بعدی رو داره و با کیفیت خوبی هم نمایش میده و همون رو براشون فرستادم عکسش رو و توضیح دادم که میشه انجامش داد. خیلی مشتاقانه پیگیر همکاری بودند تا این که ازم قیمت خواستند منم از حامد پرسیدم به نظرت چقدر قیمت بدم؟ حامد گفت
- شرکت استارتاپیه دستشون خالیه ماهی 3 ملیون بگو
من داشتم از خوشحالی پرواز میکردم باورم نمیشد که این مبلغ رو قراره بگیرم مخصوصا که من اصلا درآمد درست حسابی از این رشته نداشتم خلاصه قیمت رو گفتم و قرار شد بهم خبر بدند و کار هم دورکاری بود یعنی نیاز بود سه روز برم برای آموزش یزد که بهشون آموزش بدم و بعد برگردم و از دور همه چیز رو مدیریت کنم.
خلاصه که قیمت رو از من گرفت و رفت و هیچ خبری ازش نشد تا این که بعد از دو هفته دیگه نا امید شده بودم چون هیچ خبری نداده بودند و منم داشتم شکست رو قبول میکردم و میخواستم برم سراغ شغل پدری یعنی گلخونه و البته پدرم مخالفت میکرد و میگفت بهتره اول سربازیمو برم و برگردم و بعد بیام سرال گلخونه گرفتن و منم مدام توی این مدت میرفتم پیش پدرم سراغ کار و همچنان شبها توی گروه کیوت فعال بودم تا این که یک روز که داشتم علف هرز از گلها میکشیدم گوشیم زنگ خورد و منم برداشتم و با سلامش برق از چشمم پرید باورم نمیشد خودش بود و تماس گرفته بود برای همکاری ولی مشخص بود میخواست سر قیمت چونه بزنه بهم گفت با بقیه اعضای شرکت صحبت کرده و سر قیمت به توافق نرسیدند.
حرفش که به اینجا رسید انگار آب یخ ریختند روم و سوسوی امید درونم رو خاموش کردند ولی به ادامه حرفش گوش دادم که گفت
- طبق صحبتی که ما کردیم توان پرداختمون روی 1.5 ملیون تومن هست در ماه
یکدفعه انگار کل دنیا رو بهم دادند البته مشخص بود میخواست چونه بزنیم ولی من انقدر خوشحال بودم از گرفتن کار که اصلا چونه نزدم و گفتم مشکلی نیست کی لازم هست بیام یزد ؟ گفت شما اگر چهار شنبه تشریف بیارید عالی میشه من هم هماهنگی اتاق رو براتون انجام میدم.
تلفن رو قطع کردم و به بابام گفتم بابا کاره جور شد انقدر خوشحال بودم که میخواستم کار گلخونه رو همون موقع رها کنم و برم خونه ولی نمیشد باید تا ظهر کار میکردم. ولی از ظهر دیگه پیچوندم و گفتم باید محتوا برای آموزش آماده کنم.
قسمت بعد «آفتاب داغ سایه سرد»