
مطالب آموزشی رو آماده کرده بودم از مقدمات سی پلاس پلاس تا کیوت و نحوه کار کردن با اون و توقع داشتم خودشون مسلط باشند یه چیزهایی رو و من خیلی کارم کمتر باشه در واقع فکر میکردم یه سری برنامهنویس هستند که احتمالا همه چیز رو بلدند و فقط نیاز هست یه مقدار بهشون سه بعدی رو یاد بدم که تا اون موقع خودم هم خیلی مسلط کار نکرده بودم.
با بابام رفتم کاشان و سوار قطار یزد شدم بعد مدتها اولین باری بود که با قطار سفر میکردم چون فقط وقتی بچه بودم رفته بودم مشهد و سالها بود که قسمتم نشده بود مشهد هم برم.
توی قطار برام جالب بود یک مقدار به بیابونهای اطراف نگاه کردم ولی یکم که گذشت خسته کننده شد. توی قطار بودم که مدیر کار یزد بهم زنگ زد و با هم صحبت کردیم و از ساعت رسیدنم پرسید که ماشین بفرسته دنبالم. نمیدونم میتونید خودتون رو جای من تصور کنید یا نه از حالتی که داشتم بیخیال کار کردن توی رشته مورد علاقم میشدم رسیدم به جایی که دارم جواب زحمات چند سالم رو میگیرم و یه استرس خاص هم داشتم که نمیدونستم واقعا درست برآورد کردم و میتونیم از پس کار بر بیایم یا نه ؟
البته عنوان شغل من توی پروژه «مشاور پروژه» بود و این برام از همه چیز جالب تر بود یعنی من قرار نبود کد بزنم و فقط باید آموزش میدادم و کمکشون میکردم تا مسیر رو برند.
رسیدم یزد و تا از قطار پیاده شدم موج راننده تاکسیهای عزیزی که سعی میکردند من رو با خودشون ببرند جلو اومد منم با یه حالت خاصی که یکم هم همراه با غرور بود بهشون میگفتم نه ماشین میاد دنبالم و اونها هم بدون این که ذره ای براشون اهممیت داشته باشه میرفتند سراغ نفر بعدی در واقع انگار همه این جریان فقط برای من خیلی مهم بود و البته اون زمان کاملا ازش راضی بودم. دومین چیزی که توجهم رو جلب کرد آفتاب سوزان یزد بود با خودم گفتم قراره توی این چند روز حسابی اذیت بشم نگاهی به گوشیم انداختم و نمیدونستم چه ماشینی قرار ست بیاد دنبالم و با خودم تصور میکردم الان یه لیموزین میاد دنبالم و خودم از این تصور کودکانه خندم میگرفت.
دیدم هوا خیلی گرمه گفتم برم توی سایه بلکه یکم آفتاب کمتر اذیت کنه البته با تجربهای که از قم و کاشان و ورامین داشتم فکر نمیکردم سایه خیلی کمکی بکنه ولی باز ساکم رو برداشتم و رفتم توی سایه، باورم نمیشد که توی سایه اصلا گرم نبود و نسیم خنک میومد یا خودم گفتم مگه میشه؟ یعنی اینقدر اختلاف دما امکان پذیر نیست باز رفتم توی آفتاب دیدم همونقدر سوزان هست و باز برگشتم توی سایه و چند باری این کار رو تکرار کردم تا باورم شد.
یکم که منتظر موندم یکم شاکی شدم گفتم هیچ وقت قرار نیست اونی که توی ذهنمه اتفاق بیوفته یه زنگ به مدیر شرکت زدم که با نفس نفس گفت ماشین اون بنده خدایی که داشته میومده دنبالم خراب شده و خودش رفته دنبال اون بنده خدا تا با هم بیاند سراغم.
منم بهش حق دادم دیگه اتفاق هست ممکنه یک بار بیوفته و دست کسی هم نیست. با خودم فکر میکردم که چطور آدمهایی هستند ؟ اصلا ممکنه برام ارزش قائل نباشند و با خودم میگفتم باید خودم رو خشک بگیرم یا صمیمی بشم باهاشون؟ ده دقیقه ای که گذشت یه ماشین رسید و زنگم زد تا دید موبایل رو گرفتم دست، برام دست تکون داد که برم پیششون منم رفتم سلام و احوال پرسی کردم و سوار شدیم و توی مسیر معذرت خواهی کرد که منتظر موندم و همینطور از خوشحالیشون گفت که چقدر خوشحالند که من حاضر به همکاری باهاشون شدم. اصلا روی زمین نبودم من روی هوا بودم انقدر ازم تعریف میشد.
رفتیم تا رسیدیم به پارک علم و فناوری یزد ما جلوی در پیاده شدیم و ماشین رفت توی پارکینگ و جلوی در به نگهبانی معرفی شدم و رفتم توی محوطه و با یکی از اعضای شرکت رفتیم توی محیط پارک و از اونجا به دفتر شرکت و دیدم کلی دفتر از شرکتهای مختلف کنار هم جمع شدند برام جالب بود رفتیم محیط شرکت رو دیدیم و یک نفر دیگه از اعضای شرکت رو که خیلی خوشتیپ بود و بعدش رفتم اتاقم رو توی همون پارک بهم تحویل دادند بزرگ نبود ولی جالب بود برای منی که عادت نداشتم از خانواده دور بمونم البته خیلی هم اهل دل تنگی نبودم. نگاهی به اتاق انداختم کولر گازی داشت و یک تخت و یک یخچال کوچیک یک نفره.
قرار شد یه استراحتی بکنم تا بیاند دنبالم. منم خیلی اهل پخش کردن وسایلم نیستم و همونطوری رو به روی کولر گازی دراز کشیدم و روشنش کردم.
قسمت بعدی «صبحانه»