
یه استراحت کوتاهی کردم که دیدم در میزنند. رفتم جلوی در دیدم همون آقای خوش تیپ با موهای جو گندمی اومده دنبالم آماده شدم و همراهش رفتم توی شرکت یک نفر دیگه هم به تیم اضافه شده بود و رفتیم توی یک اتاق مجزای از رفتر شرکت و همه آماد برای گوش دادن به حرفهای من نشستند.
دلایل زیادی برای استرس داشتم یکی این که اولین بار بود داشتم به چند نفر حضوری آموزش میدادم که قرار بود پروژه انجام بدند دوم این که سن همشون از من بیشتر بود و سوم این که اصلا توی یه شهر دیگه بودم چهارم این که اولین کار واقعی من بود که داشتم به خاطرش با یک شرکت دیگه همکاری میکردم. ولی از اونجایی که اخلاقم اینه که وقتی استرس دارم میرم توی دل کار شروع کردم به صحبت و خودم رو اینطوری معرفی کردم
- بهنام صباغی هستم برنامهنویس سی پلاس پلاس البته بجز سی پلاس پلاس چیزهای دیگه هم کار کردم مثلا وب کار کردم با php و laravel فرونت کار کردم html,css,javascript و در پایتون هم دستی بر آتش دارم و قبلا آموزشش رو هم دادم، توی سی پلاس پلاس هم با کتابخونههای مختلفش از جمله boost و Qt و ... کار کردم.
یه معرفی سنگین از خودم رفتم و هر ابزاری رو که اسمش رو بلد بودم گفتم که بتونم جایگاه خودم رو اثبات کنم و البته جواب هم داد. یکم که صحبت کردم دیدم خیلی کسل شدند و منم برای این که از کسلی جلوگیری کنم شروع کردم به آموزش و اول ازشون پرسیدم که چقدر سی پلاس پلاس کار کردند ؟ احسان در حد دانشگاه کار کرده بود محسن برنامه نویس B4A اندروید بود و حمید اصلا برنامه نویسی کار نکرده بود. با خودم گفتم به به چه تیمی و داشتم با خودم فکر میکردم چطوری قراره توی سه روز از این تیم یه تیم منسجم برای برنامهنویسی در بیارم البته حقیقتش خیلی امیدی بهشون نداشتم و اول کار که داشتم کار رو ارزیابی میکردم دیدم که خودم یک نفری میتونم تی حدود دو ماه انجامش بدم و برای همین کار رو قبول کردم. خلاصه که جلسه اول آموزش رو گذروندیم و رسیدیم به ناهار که مدیر شرکت من رو برد توی رستوران خود پارک و یادم نیست چی سفارش دادم یک مقدار در مورد کار و یزد با هم صحبت کردیم و بعد باز رفتم به اتاقم برای یک استراحت کوچیک و بعدش هم باز رفتیم سر کلاس و شروع دوباره آموزش. من شروع کردم خیلی گذرا سینتکس سی پلاس پلاس رو مرور کردم و یک سری نکاتی که فکر میکردم باید توی برنامه نویسی مدرن حتما بهش توجه کنیم رو گفتم مثل استفاده از for-range و اشارهگرهای هوشمند و ...
شب قرار بود مدیر شرکت بیاد دنبالم برای این که بریم شام بیرون و یه مودم اینترنت همراه اول هم برام بیاره که به اینترنت دسترسی داشته باشم، ولی خبری نشد تا ساعت 11 شب منم دیدم خبری نیست رفتم بیرون از پارک از سوپر مارکت یه مقدار خوراکی گرفتم و برگشتم توی اتاق و شروع کردم به خوردن حدود ساعت 12 بود که مدیر شرکت پیام داد که برم جلوی در و مودم رو بهم داد و ازم پرسید شام خوردم یا نه ؟ گفتم اره یه چیزایی خوردم و مودم رو تحویل گرفتم و برگشتم خونه و یه جستجویی کردم و با خانواده تماس گرفتم و سعی میکردم شوقم رو پنهان کنم ولی مشخص بود خانواده خیلی از این مسئله که به چیزی که میخواستم رسیدم خوشحال شدند.
اون شب رو با استرس به خواب رفتم. و روز دوم صبح وقتی رفتیم شرکت یک مقدار که آموزش رو پیش بردم دیدم در میزنند و مدیر شرکت برام یک بسته خیلی باکلاس آورد که توش گوجه گیلاسی و خیار خرد شده و پنیر و لیمو داشت که سلفون کشیده شده بود باورم نمیشد که این همه به من توجه دارند یاد فیلمهایی میوفتادم که طرف میرفت خارج و همه جوره بهش میرسیدند. بچه های رو هم برد اتاق خود شرکت که صبحونشون رو بخورند من هم صبحونه رو جاتون خالی زدم بر بدن و منتظر نشستم. اون روزها همه چیز برام جالب بود و جدید و سرشار از انرژی بودم. بعد از چند دقیقه باز بچهها برگشتند و صدای یه نفر دیگه میومد که انگار باهاش خیلی صمیمی بودند وقتی به اتاق رسید مدیر شرکت با خندهی شیطنت آمیزی بهش سلام کرد منم سلام کردم و مدیر شرکت گفت
- ایشون مدرسی هستند که برای پروژه آوردیم
اون بنده خدا هم گفت
- سلام خوب هستید ؟
گفتم - ممنون شکر خدا
بعد اون مرد تازه وارد نگاهی به مدیر شرکت انداخت و گفت
- صبحونه منو چرا کش رفتید ؟
از خجالت آب شدم به لحظه فهمیدم صبحونه ای که آوردند صبحونه ایشون بوده فکر کنم همه حس کردند که چقدر معذب شدم که مدیر شرکت با خنده گفت
- بابا شما که رژیمی چیزی نمیخوری من گفتم از مهمونمون پذیرایی کنیم
بعد از کلی شوخی به هم معرفی شدیم و فهمیدم اون مرد میان سال مدیر پارک هست و مدیر شرکت صبحونش رو کش رفته بود و آورده بود برای من و خیلی هم با هم شوخی داشتند و کلا فضای شرکت و کار هم همینطوری پر از شوخی و هیجان بود.
تا شب تدریس کردم و به نظر همه متوجه میشدند و این من رو بیشتر میترسوند چون میدونستم وقتی همه دارند میفهمند یعنی یا کسی نمیفهمه یا هرکس برداشت خودش رو داره ولی خیلی نگران نبودم چون میگفتم اگر دیدم خیلی از مرحله پرتند خودم دست به کار میشم و کار رو تموم میکنم حتی میخواستم خودم هم موازی دست به کار بشم و کار رو انجام بدم که اگر نتونستند برسونند کار رو من کار رو تکمیل کرده باشم.
قسمت بعدی «کوهنوردی در یزد»