Clicky

مجموعه داستان شغل من قسمت سیزدهم - کوهنوردی در یزد

کوه‌نوردی
کوه‌نوردی

روز دوم هم به پایان رسید و شب رفتم توی اتاقم و مشغول جستجو برای پیشبرد کار بودم و البته طبق معمول چک کردن اخبار فناوری که یکی از اصلی ترین عادت‌هام شده بود. یادمه درگیر یه موضوعی شدم و میخواستم یه چیزی رو تست کنم و ساعت 12 بود که مدیر شرکت زنگ زد و بعد از سلام و احوال پرسی با ادبیات مخصوص به خودش گفت

- داش بهنام پایه ای صبح بریم کوه ؟

منم از اونجایی که کلا پایه هستم گفتم

- اره چرا که نه 

گفت - پس من صبح ساعت 4 میام دنبالت 

قبول کردم و خداحافظی کردیم. یه نگاهی به ساعت انداختم که تقریبا از 12 گذشته بود و دیدم هنوز کارم ادامه داره نشستم پاش و تا نزدیکای ساعت 1 کار رو تموم کردم و بعد خوابیدم. پیش خودم میگفتم کی میخواد ساعت 4 بیدار بشه ؟

گوشیم زنگ هشدار خورد دیدم ساعت از 5 گذشته گفتم حتما خواب موندم و کلیم زنگ زده، بلند شدم گوشیم رو نگاه کردم دیدم اصلا زنگ نخورده تعجب کردم رفتم نمازمو خوندم و نشستم منتظر نزدیکای ساعت 6 بود دیدم گوشیم زنگ خورد و مدیر با صدای خواب آلود گفت 

- داش بهنام آماده ای بیا جلوی در من دارم میرسم

سریع بلند شدم رفتم جلوی در و یکم منتظر موندم تا رسید و سریع راه افتادیم وسط راه نگه داشت کیک و آبمیوده گرفت و راه افتادیم تا رسیدیم به یک مسیر کوهی و با ماشین تا جایی که جا داشت رفتیم و سریع پیاده شدیم و یک مسیر خیلی قشنگ که بین دو تا کوه بود رو رفتیم بالا تا رسیدیم به مدیر پارک علم و فناوری که اون موقع تازه رسیده بود و طی صحبتی که شد فهمیدم از ساعت 4 اونها از اول مسیری که ما با ماشین توی کوه اومدیم پیاده شدند و کلی کوه سخت رو پشت سر گذاشتند تا رسیدند به جایی که ما بودیم و در واقع جایی که ماشین پارک بود پایان مسیر کوهنوردی اون‌ها بود. یه جورایی حس کد تقلب زدن توی بازی GTA بهم دست داده بود که اون بنده‌خداها اینقدر زحمت کشیدند تا رسیدند بعد ما با ماشین رفتیم و دو قدم کوه نوردی کردیم و رسیدیم به هم.

اونجا وسط دو تا کوه یه درخت انجیر جالب بود من چند تایی چیدم و خوردم و چند تایی هم برای بچه‌های شرکت برداشتم. برگشتیم به پارک و من با خودم فکر می‌کردم چون امروز جمعست و الانم کوه بودیم و نشده شب بخوابیم شاید باید برم استراحت کنم ولی وقتی رسیدیم به پارک مدیر بهم گفت 

- داش بهنام بچه‌ها توی شرکت منتظرتند دیگه 

فهمیدم گول خوردم و باید برم ادامه تدریس و راه افتادم به سمت اتاق یه لباس عوض کردم و رفتم توی شرکت به بچه‌ها انجیر دادم و تدریس رو شروع کردیم آخر کار هم کلی منابع بهشون معرفی کردم و قرار شد من بررسی بکنم ببینم با کدوم تکنولوژی‌ها میتونیم کار رو پیش ببریم و بچه‌ها هم بشینند یک مقدار یاد بگیرند تا کار رو شروع کنیم و راه ارتباطی رو هم گفتیم یک کانال توی تلگرام باشه.

غروب بلیط داشتم و به سمت کاشان به راه افتادم و قرار شد بابام بیاد کاشان دنبالم.

 

قسمت بعدی «سنت کباب و دوغ»

۵
از ۵
۱۰ مشارکت کننده

جستجو در مقالات

رمز عبورتان را فراموش کرده‌اید؟

ثبت کلمه عبور خود را فراموش کرده‌اید؟ لطفا شماره همراه یا آدرس ایمیل خودتان را وارد کنید. شما به زودی یک ایمیل یا اس ام اس برای ایجاد کلمه عبور جدید، دریافت خواهید کرد.

بازگشت به بخش ورود

کد دریافتی را وارد نمایید.

بازگشت به بخش ورود

تغییر کلمه عبور

تغییر کلمه عبور

حساب کاربری من

سفارشات

مشاهده سفارش

سبد خرید