
یک روز که حسابی مشغول کار بودم دیدم یک ایمیل برام اومد که نوشته بود برای یک پروژه علاقمند هستند باهام همکاری کنند و شماره موبایلم رو خواسته بود که تماس بگیره اول میخواستم رد کنم بعد دیدم زیر ایمیل نوشته Graz-Austria منم از اونجایی که حسابی توی جغرافی ضعیفم و اسامی کشورها رو هم اون زمان بلد نبودم فکر کردم از استرالیاست و برام جالب شد در جواب ایمیل شماره موبایلم رو فرستادم و با خودم فکر کردم خب بذار در مورد جزئیات کار بودم اگر جذاب نبود ردش میکنم.
بعد از ظهرش دکتر باهام تماس گرفت و یه صحبتی داشتیم و جالب بود که از روی آموزشهایی که توی آپارات گذاشته بودم پیدام کرده بودند و خلاصه که قرار شد توی وقت آزادم باهاشون همکاری کنم یعنی کنار کار یزد و من هم قبول کردم.
از اونجایی که کارم توی QML خوب بود قرار شد یک طرح از نرمافزار رو در اختیارم قرار بدند و من هم تا جمعه یکم روش کار بکنم. فکر میکنم روز چهارشنبه بود و من بعد از کار یزد مشغول کار اتریش شدم و چون کلا توی کار کردن با QML خیلی حال میکنم با سرعت پیش رفتم و برای جلسه جمعه بعد از ظهر که قرار بود به تیم معرفی بشم کل طرح رو با QML زده بودم و یه ارتباط کوچکی هم با سی پلاس پلاس برقرار کرده بودم و توی جلسه ورود کردم دیدم کلی آدم جدید اضافه شدند به تماس و شروع کردند به صحبت اول کار یه سلام کوتاه کردم و منتظر نشستم ببینم چی به چیه ؟
اواخر تماس بود که دکتر به تیم گفت
- راستی من طرحها رو در اخیتار بهنام قرار دادم و قرار شد یه طرح اولیه پیاده کنه، بهنام جان چیزی معرفی کردی نشون بدی ؟ (مکالمه به انگلیسی بود)
من شروع کردم با افتخار توضیح دادن که
- آره تمومش کردم و میتونم نشونتون بدم
دیدم دکتر داره توی شخصی بهم پیام میده نگاه کردم دیدم داره میگه
- بهنام اگر انگلیسیت خوب نیست فارسی بگو من ترجمه میکنم
تعجب کردم رفتم توی صفحه تماس دیدم برای این که صدا نره اول تماس زده بودم و بیصداش کرده بودم که صدایی نره خندم گرفت از بیصدا درش آوردم به انگلیسی معذرت خواهی کردم و توضیح دادم که بی صدا بودم و بعد گفتم
- اره طرح رو با QML پیاده کردمش میتونیم ببینیم.
صفحه رو به اشتراک گذاشتم و وقتی کار رو دیدند از تعجب دهنشون باز مونده بود چون طبق توضیحی که بهم داده بودند قرار بود تا یک ماه آینده این طرح پیاده بشه و سوار پروژه بشه ولی من توی یکی دو روز تکمیلش کرده بودم، یا حداقل اولش اینطوری به نظر میرسید.
مکالمه اولمون با تیم به خیر گذشت و بعدش دکتر اومد تشکر کرد ازم و کلی هم تعریف کرد از انگلیسی صحبت کردنم که البته از لطفش بود. همینطور قرار شد که من طرحی که زدم رو تحویل روپرت بدم و براش کار رو توضیح بدم. من هم با روپرت مرتبط شدم و شروع کردم به کار اول متوجه شدم روپرت سنش بالاست و اصلا QML کار نکرده و لازم بود یه سری توضیحات بهش بدم و فرصتی بدم تا خودش رو توی QML پیدا کنه و بعد ارتباط با سی پلاس پلاس رو براش توضیح بدم و اوایل کار من چون نگاهم فقط انجام سریع تر کار بود میخواستم برم به سمت این که فقط بخش سی پلاس پلاسش رو به روپرت توضیح بدم و کل کار QML رو براش بلک باکس بذارم ولی بعد با توضیحاتی که روپرت داد و دیدم هم علاقمنده به این که QML یاد بگیره و هم باید یکی توی تیم اصلی به کارهایی که تحویل میگیرند مسلط باشه، تصمیم گرفتم وقت بیشتری روی بخش QML بذارم و توضیحش بدم.
بعد از یک مدت که کامل برای روپرت توضیح دادم و کار رو بهش تحویل دادم شروع کردم توی بکاند پروژه کد زدن و یک تسک کوچیک دست گرفتم که نیاز بود با PCL کار بکنم. نحوه کار با تیم اتریش خیلی جذاب بود یعنی بر خلاف روند کارمون توی ایران که اصلا مدیریت شده نبود و داشتیم به خاک و خون کشیده میشدیم کار اتریش بدون هیچ فشاری و کاملا شفاف پیش میرفت هر هفته یک جلسه داشتیم و توش همه کارهایی که کرده بودند رو توضیح میدادند و مشکلاتی که وجود داشت و در آخر جلسه بسته به حجم کارهایی که از قبل مونده بود چند تا کار از ادامه پروژه هم مشخص میشد و هرکس یا هر چند نفر مسئولیت یک کار رو به عهده میگرفتند و جلسه تموم میشد تا هفته دیگه و هر جلسه هم یک صورت جلسه داشت که مشخص میکرد در مورد چی صحبت شده و کیا حضور داشتند و یک رونوشت از اون صورت جلسه برای همه ارسال میشد. که باعث میشد از کلی مشکلات بعدی جلوگیری بشه که توی تجربه کارهای بعدی براتون توضیح میدم.
خلاصه همه چیز بر وفق مراد بود و داشتم هر دو کار رو به خوبی هندل میکردم و پیش میرفتم تا این که بالاخره ...
قسمت بعدی «ولی افتاد مشکلها»